اخلاق فمينيستي
مترجم: مسعود عليا
... تنها نظريه ي اخلاق فمينيستي مي تواند چندان كه بايد و شايد به درك آن بديل هاي نظريه ي اخلاق سنتي راه يابد كه تجربه ي زنان آن ها را اقتضا مي كند.
-ويرجينيا هِلد
تشكيك در اخلاق سنتي
حال دلايلي ديده ايم كه ما را در خصوص امكان توجيه اصول اخلاقي به ترديد وا مي دارد. اين شكاكيت دالّ بر آن نيست كه امكان ندارد هيچ كدام از نظريه هايي كه بررسي كرديم در عين حال مقرون به صواب باشد؛ ولي دست كم دليلي است بر اين كه به بديل ها يا گزينه هاي ديگر از سر جديت نظر كنيم.جهان امروز، نويسندگان جديد را روز به روز بيش تر به اين حانب سوق داده است كه بر يكتايي وضعيت هاي خاص و آنچه به زعم آن ها نابسندگي رويكرد قاعده مدار به اخلاق يا اخلاقيات است انگشت تأكيد بگذارند. همه ي آن ها در اين خصوص اتفاق نظر نداشته اند كه چه رويكردي بيش تر رضايت بخش خواهد بود، ولي جملگي خود را در كارِ فاصله گرفتن و گسست بنيادي از نظريه هاي سنتي اخلاق مي بينند - علي الخصوص، در بسياري موارد، گسستي از آن قسم نظريه هاي سنتي كه گرايش كانتي يا ميثاق باورانه دارند. آن طور كه آنت بِيِر از منظري فمينيستي مي نويسد:
پژوهش اخير كارول گيليگان به ما نشان داده است كه زنان قرن بيستم چه مايه هوشمندانه و فكورانه به اخلاق نظر مي كنند، و چه اندازه تصورشان از اخلاق با تصور مردان فرق دارد، علي الخصوص مرداني كه با شور و حرارت بر ادعاهاي نظريه هاي ميثاق باورانه - كانتيِ اخلاق كه امروزه روز مرسوم و مقبول است صحه مي گذارند. اكنون زنان نمي توانند آن بخش از اخلاق و آن اَشكال اعتماد را كه نمي شود به سادگي در قالبي ليبرالي و به ويژه ميثاق باورانه ريخت ناديده بگيرند - همان قدر كه وقتي تحت ستم و سركوب بودند نمي توانستند. مردان شايد، ولي زنان نمي توانند اخلاق را در بنياد، رعايت قواعد و مقررات خرد و حقيرِ عبور و مرور اخلاقي بدانند- قواعد و مقرراتي كه غرض از آن ها محدود كردن مواجهات نزديك و صميمانه ي بين اشخاص مستقل به مواجهاتي است كه فرد خود برگزيده است. (1)
در باقي اين مقاله اخلاق فمينيستي را بررسي خواهيم كرد، اخلاقي كه در غالب اَشكال امروزي اش در اين تشكيك نسبت به اخلاق سنتي شريك است و جوياي آن است كه اخلاق يا اخلاقيات را به طريقي فهم كند كه بر وضعيت هاي انضمامي و ملموسِ انتخاب تأكيد ورزد.
اخلاق فمينيستي چيست؟
در كلي ترين حالت، اخلاق فمينيستي را مي توان هرگونه اخلاقي وصف كرد كه فمينيست ها از آن حيث كه فمينيست هستند، هوادار آنند. بخش اعظم چنين اخلاقي اساساً از دعاوي ناظر به واقع در باره ي رفتار با زنان و داوري هايي در باب نادرستي اين رفتار تشكيل شده است؛ به اين عنوان، اخلاق فمينيستي به درستي متعلق به اخلاق گوهرين (2) است. با اين حال، سر و كار ما با نظريه ي اخلاق فمينيستي خواهد بود ( و از اين پس از « اخلاق فمينيستي »، نظريه ي اخلاق فمينيستي را مراد خواهيم كرد )، كه خود اصطلاحي است فراگير دال بر دسته اي از نظريه ها كه تنوع چشمگيري دارند. اين نظريه ها پا به پاي پيشرويِ تفكر در باره ي مسائل زنان همچنان دستخوش تحول و تطورند. گرچه تنوع آن ها چندان زياد است كه تعريف دقيق تر اخلاق فمينيستي را دشوار مي سازد، ولي مقدور است كه سه مقوله ي عام اخلاق فمينيستي را مطابق با داوري هايي كه اين نظريه ها بيان مي دارند و انواع اين داوري ها متمايز كنيم. موارد زير از جمله ي اين داوري هاست ( گرچه به هيچ روي تمام آن ها را شامل نمي شود ):الف. اخلاق گوهرين
1. زنان ذاتاً با مردان برابرند.2. زنان و مردان حقوق انساني يكساني دارند.
3. زنان بايد از حيث ارزش، حرمت و حقوق برابر با مردان محسوب شوند.
4. زنان ( ذاتاً / يا اخلاقاً ) بر مردان برتري دارند.
5. زنان بايد بر مردان سيطره داشته باشند.
ب. فرا اخلاق
6. در نظريه پردازي اخلاقي، تجربه ي زنان بايد به اندازه ي تجربه ي مردان مهم به شمار آيد.7. اخلاق فمينيستي بايد در بستر فهمي درست و شاينده از جنسيت (3) نشانده شود.
8. فمينيسم بايد اخلاق جديدي بنا نهد.
9. اخلاقيات مردان و زنان فرق مي كند.
10. اخلاق مردانه به اصول متوسل مي شود، اخلاق زنانه به جزئيات و مفردات.
11. اخلاق مردانه فردگراست، اخلاق زنانه به رابطه نظر دارد.
12. اخلاق مردانه دايرِ مدار حقوق است، اخلاق زنانه دايرِ مدار مراقبت [يا تيمار]. (4)
13. فمينيسم دگرگوني بنياديني در ارزشگذاري خير و شر پديد مي آورد.
14. اخلاق فمينيستي براي تسكين رنج و درد بايد در فراسوي عدالت گام بردارد.
ج. تاريخ اخلاق
15. نظريه ي اخلاق سنتي سوگيري مردانه دارد.16. اخلاق سنتي زن ستيز است.
17. كنشگرِ مذكر، مدل اخلاق انگليسي - اروپايي است.
18. اخلاق غرب مرد محور است.
19. اخلاق غرب مناسبِ عرصه ي عمومي است، نه حيطه ي خصوصي.
20. نظريه ي اخلاقِ معيار يا متعارف تحت سيطره ي مردان است.
21. اخلاق سنتي مسائلي را كه به نزد زنان اهميت دارد ناديده مي گيرد.
د. معرفت شناسي و متافيزيك
22. تعقل يا استدلال اخلاقي مردان و زنان متفاوت است.23. تفكر مردانه و زنانه، در زمينه ي ماهيت حقيقت تفاوت دارد.
24. تفكر مردانه و زنانه در خصوص روابط بين اين امور متفاوت است:
الف. ذهن/بدن [يا روح / جسم]
ب. عقل / احساس
ج. عمومي / خصوصي
د. مطلق / انضمامي
ه. خود / ديگري
و. فرهنگ / طبيعت.
25. تفكر مردانه واقعيت را تحريف مي كند.
26. علم، معرفت شناسي و متافيزيك غرب به طرز مشخصي الگوهاي مردانه دارد.
27. زنان بصيرت اخلاقي خاصي دارند.
28. هرگونه معرفتي برساخته (5) است.
ه. جامعه شناسي و روان شناسي
29. جامعه پدر سالارانه است و در آن مردان بر زنان سيطره و سيادت دارند.30. پدرسالاري به خطا عمومي را از خصوصي متمايز مي گرداند.
31. زنان در نظام پدرسالاري شرير به شمار مي آيند.
32. دانش و دانش پژوهيِ عرفي و سنتي، حامي پدرسالاري است.
33. فلسفه، اخلاق و انديشه ي اجتماعي غرب مردمحور است.
34. ليبراليسم سوگيري مردانه دارد.
35. مردان مهار زبان را به دست دارند.
36. دستور زبان را مردان براي اغفال به كار مي برند.
37. زنان وادار مي شوند كه متون « مردانه » را درست بدانند و از اين رهگذر ايشان را « كودن » مي گردانند.
38. زنانگي، زنان را گرفتار دگرسالاري (6) مي كند.
39. هدف پزشكي زنان ضبط و مهار زنان است.
40. مدل انگليسي - اروپاييِ كنش اخلاقيِ مردانه بر جدايي و انزوا، خودمحوري و رقابت جويي تأكيد مي كند.
41. همجنس گرايي زنان تفوق مردان را تهديد مي كند.
42. ناهمجنس گرايي به حفظ تفوق مردان ياري مي رساند.
43. فرهنگي از آنِ مردان داريم و فرهنگي از آنِ زنان.
44. شخص در ظرف اجتماع شكل مي گيرد.
و. الهيات
45. خدا به صورتي مردانه تصور مي شود.46. زن باعث و باني گناه نخستين [يا گناه جبلّي] به شمار مي آيد.
ز. زيست شناسي
47. جنسيت ريشه ي سركوب و ستمديدگي زنان است.48. جنسيت تفوق مردان را به صورت نظامي سياسي حفظ مي كند و تعيّن مي بخشد.
مي توانيم چنين فرض كنيم كه اخلاق فمينيستي حداقلي (7) هر نظريه اي است كه يكي از قضاياي 1)، 2) و 3) يا شمار بيش تري از اين قضايا را در خود جاي مي دهد و مدعي است كه ملاحظات اخلاقيِ مندرج در آن ها معرف دغدغه اي محوري در اخلاق ( يا يگانه دغدغه ي محوري اخلاق ) است. (8)
مي توانيم چنين فرض كنيم كه اخلاق فمينيستي متعارف (9) هر نظريه اي است كه باورهاي اخلاق فمينيستي حداقلي را در خود جاي مي دهد و نوعاً لااقل قضاياي 6)، 7) و 8) از دسته ي ب و يك يا چند قضيه از هر كدام از دسته هاي ج، د و ه را در خود مي گنجاند.
سرانجام اين كه مي توانيم چنين فرض كنيم كه اخلاق فمينيستي بنيادستيز (10) هر نظريه اي است كه اين قضايا را در خود جاي مي دهد:
(الف) يا قضيه ي 4) يا قضيه ي 5) از دسته ي الف؛ لااقل قضاياي 7) و 8) از دسته ي ب؛ و يك يا چند قضيه از دسته هاي ج، د و ه؛ و مدعي است كه
(ب) نظريه ي اخلاق سنتي، دانش و دانش پژوهي مرسوم، و كل جامعه ( به لحاظ فرهنگي، آموزشي، سياسي و اقتصادي ) بخشي از نوعي نظام انقياد زنان هستند كه بايد به نام ارزش ها و هنجارهاي فمينيستي بنيادستيزانه بنياد آن برافتد.
هر يك از اين اقسام اخلاق فمينيستي با اين دريافت و تعبيري كه از آن ها به دست داده شد، مي توانند بسياري نظريه هاي مختلف را كه از حيث جزئيات با هم فرق دارند در دل خود بگنجانند. بعضي از فمينيست ها از لزوم پشت سر نهادن اخلاق به طور كلي، سخن به ميان مي آورند، ولي ما در اين جا اين موضع را موضوع بررسي قرار نمي دهيم. همچنين، برخي معتقدند كه اخلاق گوهرين و فرااخلاق ( و شايد متافيزيك و معرفت شناسي هم ) جملگي از يك قماشند؛ و تقسيم بندي آن ها به شيوه اي كه در بالا انجام داديم به هم پيوستگي هاي آن ها را تيره و تار مي گرداند. خواه اين قول بر صواب باشد خواه بر خطا، تقسيم بندي بالا را نبايد در حكم سلب اين امكان دانست. ممكن است، نهايتاً، واقع امر چنين باشد كه بخش زيادي از اخلاق فمينيستي را نبايد آميزه اي يكدست و يكپارچه از اخلاق گوهرين، اخلاق كاربردي و نظريه ي اخلاق ( هم هنجاري هم فرااخلاقي ) به نسبت هاي متفاوت دانست. (11) اگر اين درست باشد، توجه به نظريه تنها يك وجه از وجوه چنين اخلاقي را فراچنگ مي آورد.
به علت محدوديت هاي مجال توجه خود را به آن جوانبي از اخلاق فمينيستي محدود و معطوف مي كنيم كه به مستقيم ترين وجه با انواع مسائلي كه در سرتا سر پاره هاي ديگر اين كتاب بررسي شده است ارتباط دارند. با اين كار، البته، از نوعي اصل گزينش بهره مي گيرم كه به جريان اصلي فلسفه ي اخلاق ( منظورم علم اخلاق انگليسي - آمريكايي است ) اولويت مي بخشد. از آن جايي كه اين جزئي از آن چيزي است كه در بخش زيادي از اخلاق فمينيستي متعارف و عملاً در كل اخلاق فمينيستي بنيادستيز آماج انتقاد است، ممكن است برخي اين رويكرد را از همان ابتدا ظن برانگيز بدانند. گيرم كه همين طور باشد؛ اگر، آن طور كه برخي اخلاق شناسان (12) فمينيست نيز قائلند، مبنايي كاملاً بي طرفانه وجود نداشته باشد كه اين مسائل بنا بر آن محل بحث قرار گيرد، چاره اي نداريم جز اين كه از اين يا آن موضعِ طرفدارانه (13) آغاز كنيم؛ بدين قرار در عين حال كه در همين ابتدا به محدوديت هاي احتمالي اين مسير اذعان مي كنيم، در آن پيش خواهيم رفت.
اجازه دهيد كار را با بررسيِ قدري مبسوط تر هر كدام از اقسام نظريه ي اخلاق فمينيستي آغاز كنيم كه اندكي پيش توصيفشان كرديم.
اخلاق فمينيستي حداقلي: نظريه ي مبتني بر حقوقِ وولستنكرافت
مري وولستنكرافت (1759-1797) در كتاب خويش به نام دفاع از حقوق زن، (14) بر اين باور است كه براي مردان و زنان اخلاق يا اخلاقيات واحدي وجود دارد و اين اخلاق يا اخلاقيات عام و جهانگستر است. به همين صورت، براي مردان و زنان حقيقت واحدي هست. اما به سبب انقياد تاريخي زنان، فقط مردان حقوق انساني كامل را استيفا كرده اند. نه تنها مردان زنان را تحت انقياد خويش درآورده اند، بلكه سواي اين به زنان آموخته اند كه فرمانبردار باشند و از اين رهگذر در سركوب خودشان شريك شوند. فرمانبرداري در زمره ي فضايل اصلي اي است كه در زنان پرورده شده است. زنان، كه وادار شده اند شأن و مرتبه ي فروتر خود را بپذيرند، راه هايي گشوده اند و گسترش داده اند براي اين كه هر قدرت محدودي را كه از موضع ضعف خويش مي توانند به كار اندازند اعمال كنند. بدين قرار وولستنكرافت مي گويد: « چه بسيار ديده ام هنرها و نيرنگ هايي را كه زنان ابله از راه عشوه گري - كلمه اي بسيار پرمعنا براي توصيف ترفندي از اين دست - براي قطع گفتگويي عقلايي، به كار مي بندند، كه باعث مي شود مردان فراموش كنند كه آن ها زناني ظريف هستند » ( ص 181). به اعتقاد او، زنان بايد نسبت به ماهيت و گستره ي سركوبي كه بر آنان رفته است و نيز نسبت به نحوه هايي كه فريبشان داده اند تا به دوام اين سركوب ياري برسانند آگاهي پيدا كنند.وولستنكرافت مي گويد كه با سنجه ي دستاورد تاريخي، زنان حقيقتاً فروتر از مردان به نظر مي رسند. اما سبب اين است كه حقوق كامل زنان از ايشان دريغ شده است. « فروتر بودن » زنان را اوضاع و احوال اجتماعي رقم زده است، نه اين كه ذاتيِ جنس ايشان باشد. چاره ي كار مساوات تام و تمام حقوق [زنان] با حقوق مردان و تعليم و تربيتي است كه زنان را براي آن كه خود فكر كنند و عمل كنند توانمند سازد. كليد اين درِ بسته پرورش عقل است. او در قطعه اي كه كانت اگر بود، بر ان مهر تأييد مي زد مي گويد: « من مرد را به عنوان همتاي خود دوست مي دارم، اما عصاي سلطنت او، خواه به واقع از آنِ خودش باشد خواه غصبي باشد، تا جايي كه من ايستاده ام دراز نمي شود، مگر اين كه عقل يك فرد خواستار كرنش من باشد. و حتي در آن حال اين فرمانبرداري، در برابر عقل است، نه در برابر مرد. در واقع كردار موجودي مسئول بايد با اَعمال عقل خودش ميزان شود؛ و الا عرش خداوند بر چه پايه اي استوار است؟ » ( ص 29 ). بدين قرار خودآييني - قابليت گذران زندگي به نحوي كه خود بر مي گزينيد - به صورت انديشه اي محوري به نزد وولستنكرافت در مي آيد. او هنگامي كه از « مسئوليت » سخن به ميان مي آورد، تلويحاً مي رساند كه فاعليت اخلاقي- قابليت عمل كردنِ آزادانه بر وفقِ ضوابط مربوط به درست و نادرست - مستلزم آن است كه افراد بتوانند بر وفق اوامر عقل خويش عمل كنند ( همان طور كه كانت عقيده داشت ). بنابراين، نقد وولستنكرافت مبتني بر حقوق است و در مفاهيم ناظر به استحقاق ريشه دارد.
او مدعي است كه سركوب زنان بنيان اخلاق يا اخلاقيات را هم در نظر و هم در عمل بر مي اندازد. از حيث نظر
1. اگر عقل در زنان برافتد از اين رهگذر كه به آن ها آموخته شود كه تابع و منقاد باشند، و اگر عقل در شكوفايي اخلاق يا اخلاقيات نقش بنيادين داشته باشد، آن گاه با سركوب زنان، بنياد خودِ اخلاق متزلزل مي شود.
2. اگر زنان حقوقي نداشته باشند، تكاليفي نيز نخواهند داشت، و اگر تكاليفي نداشته باشند، اخلاق يا اخلاقيات مثله مي شود و تنها شامل حال نيمي از انسان ها مي گردد.
3. حتي اگر زنان ذاتاً فروتر از مردان مي بودند، فضايل آن ها از حيث كيفي، اگر نه به لحاظ درجه، يكسان مي بود؛ « در نتيجه، كردار آن ها مي بايست بر اصول واحدي مبتني باشد و غايت واحدي داشته باشد » (ص 18 ).
در خصوص عمل، وولستنكرافت مي گويد: « ديرزماني است كه اين فكر به خاطر من خطور كرده است كه پند و اندرز در مورد رفتار، و همه ي حالت هاي گوناگون حفظ خوش نامي و آبرو، كه اين طور سرسختانه به عالَم زنانه القا شده است، سمومي ظاهر فريب بوده اند، و اين كه مرصع كردن [صدف] اخلاق، گوهر و مايه ي [آن] را [چون موريانه] مي خورد ( ص 131 ) ... آن گاه براي زنان طبيعي بود كه بكوشند آنچه را زماني از دسته رفته بود - آنچه را براي هميشه از دست رفته بود - حفظ كنند، تا اين كه اين پروا كه هر پرواي ديگري را به كام خود فرو مي بُرد، [يعني حفظ] وجهه ي پاكدامني، به صورت يگانه چيز لازم براي جنس مؤنث در آمد. » [تأكيدها از من است] ( ص 133 ). بدين قرار مي توان گفت كه از لحاظ عمل كردن به اخلاق:
4. قواعد ناظر به حفظ آْبرو و خوش نامي در زنان جاي قواعدِ مربوط به وظيفه ي اخلاقي را گرفته اند.
بنابراين،
5. عقل زنان [از آن جايي كه بر سر حفظ آبرو نهاده شده] براي محكم كردن زنجيرهاي سركوب ايشان به كار مي رود، نه گسستن اين زنجيرها.
سرانجام اين كه، در خصوص پرورش عملي فضيلت، آن صفاتي در زنان پرورده مي شوند كه فرمانبرداري ايشان از مردان را تضمين مي كنند:
بر اين اساس، ملايمت، سر به راهي و مهر و محبتي شبيه مهر و محبت سگ اسپانيول، پيوسته به عنوان فضايل اصليِ [زنان] توصيه مي شوند ... و، نويسنده اي، بدون عنايت به اقتصادِ دلبخواه طبيعت(15)، اعلام كرده است كه افسردگي در زن پديده اي مردانه است. زن براي اين آفريده شده است كه بازيچه ي مرد، جغجغه ي مرد، باشد. و هر زمان كه مرد، با بيرون كردن عقل از سر، بخواهد سرگرم شود، بايد در گوش هاي او جرينگ جرينگ كند (ص 26).
6. « فضايل » زنانه متابعت زنان را از مردان تضمين مي كنند.
بدين قرار، در خصوص قواعد، فضايل و استفاده از عقل، « ... اخلاق به شكلي بسيار پنهاني، در عالَم زنانه، تحليل مي رود از اين رهگذر كه به جاي گوهر و مايه، ظاهر و ظاهرسازي طرفِ توجه قرار مي گيرد » (ص 135 ).
بخشي از تفكر سياسي كلاسيكِ ليبرال اين است كه شهروندي مبتني بر حقوقِ برابر است. اين معنا اشاره به آن دارد كه اگر به زنان حقوق برابر عطا نشود، (16) نه فقط اخلاق، بلكه شهروندي نيز متزلزل مي شود. بنابراين، به اعتبار و معنايي روشن، علاوه بر زنان، مردان نيز از رهگذر سركوب زنان زيان مي بينند. همگان علاقه دارند كه جامعه اي شكوفا داشته باشند، و جامعه اي از اين جنس تنها در صورتي امكان پذير است كه اخلاق و شهروندي مجال داشته باشند تا سر حد به فعل در آوردنِ قابليت هاي تام و تمام خويش گسترش يابند. و لازمه ي اين امر برابري كامل عيار زنان [با مردان] است.
دغدغه ي پيشين در مورد حقوق، به هر گروه سركوب شده اي مربوط مي شود. اما وولستنكرافت نوعي ستم را ذكر مي كند كه، با شكلي كه به خود مي گيرد، مسلماً وضع مصيبت بار زنان را از ساير گروه هاي سركوب شده متمايز مي كند. اين ستمي است كه از وارد آوردن درد و مصيبت قابل تميز است. طرفه اين كه حتي در حالتي كه با متحملان اين ستم از سر عنايتي خاص رفتار مي شود، مثلاً با معاف داشتن آن ها از كار بدني سخت يا حفظ كردن آن ها از شر ناگواري ها، ارتكاب اين ستم امكان پذير است. اين ستم تنزيل منزلت (17) است. زنان ممكن است و جايز است كه محبوب و عزيز باشند، ولي اگر سواي اين از سر احترام با آن ها رفتار نشود، خوار و خفيف شده اند. همان طور كه وولستنكرافت مي گويد:
زنان، [در مقام انسان هايي] شكننده به تمام معاني اين كلمه، ... مجبورند براي هر گونه راحت و آسايش چشم به مردان داشته باشند و به آنان احترام بگذارند. در ناچيزترين خطر به حمايت ايشان چنگ مي زنند، آن هم با سماجتي انگل وار، و به طرز رقت باري مدد مي جويند؛ و محافظ طبيعي آن ها دست خود را پيش مي آورد، يا صداي خود را بالا مي برد. محافظت از اين موجود دوست داشتني كه به لرزه افتاده -محافظت از چه؟ شايد از اخم و تخم گاوي پير، يا جهيدن يك موش؛ موش خطري بزرگ است. به نام عقل، و حتي فهم متعارف چه چيزي مي تواند اين موجودا ت را از تحقير نجات دهد؛ ولو آن ها ضعيف و لطيف باشند.
اين هراس ها، وقتي كه ساختگي نيستند، ممكن است موجب حالت هايي خوشايند شوند؛ ولي نشان دهنده ي درجه اي از حماقت اند كه منزلت موجودي عاقل را تنزل مي دهد به گونه اي كه زنان به آن وقوف ندارند - زيرا ميان عشق و احترام فرق بسيار است ( ص 57 ).
سيمون دوبووار، فيلسوف فمينيست و اگزيستانسياليستِ قرن بيستم، در اين جا بين برده داري و تبعيض جسمي مماثلتي مي بيند:
كشتكاران جنوب كاملاً در خطا نبودند آن گاه كه سياهاني را كه مطيعانه در برابر پدر مآبيِ آن ها سر تسليم و اطاعت فرود مي آوردند « كودكاني بزرگسال » مي خواندند. وضعيت اين بردگان سياهپوست تا جايي كه به جهان سفيدپوستان ارج مي نهادند دقيقاً وضعيتي كودكانه بود. زنان هم در بسياري از تمدن ها چنين وضعيتي دارند؛ آن ها تنها مي توانند به قوانين، خدايان، آداب و رسوم و حقايقي كه آفريده ي مردان است رضا دهند. حتي امروز هم در كشورهاي غربي بين زناني كه در كارشان دوره ي نوآموزيِ اختيار را نگذرانده اند، هستند بسياري كه در سايه ي مردان پناه مي جويند؛ آن ها بدون اين كه چون و چرايي بياورند، عقايد و ارزش هايي را اختيار مي كنند كه مقبول شوهران يا دلدادگان ايشان است، و اين به آن ها امكان مي دهد كه صفات كودكانه را بپرورانند - صفاتي كه بزرگسالان از آن ها منع شده اند زيرا بر نوعي احساس مسئوليت ناپذيري استوارند. (18)
وولستنكرافت به پاي قضاياي 1) تا 3) در بالا صحه مي گذارد، و اين قضايا نمودار دغدغه ي محوري نظريه ي اوست. همين دغدغه است كه نظريه ي او را به صورت نوعي اخلاق فمينيستي حداقلي در مي آورد. اما به زعم او، ميدان عمل اخلاق فمينيستي ( گرچه او اين اصطلاح را به كار نمي برد ) در چارچوب عام نظريه ي اخلاق سنتي، مشخصاً نظريه اي مبتني بر حقوق، است. او به نحوي در كار خود پيش مي رود كه گويي اخلاق سنتي في نفسه ايرادي ندارد، بلكه ايراد تنها در داوري هايي است كه اين اخلاق پشتيبان آن ها بوده است و نيز در آن قسم رفتار با زنان كه اين اخلاق موجه دانسته است. وولستنكرافت با اين استدلال دفاع خويش را از رفتار برابر با زنان اقامه مي كند كه پژوهش اخلاقي، اگر آن طور كه بايد و شايد انجام گيرد، منتهي به نتايجي مي شود كه از بن و بنياد با نتايجي كه سنتاً مقبول بوده است تفاوت دارد.
نوعي اخلاق فمينيستيِ متعارف: اخلاق مبتني بر مراقبت
انديشه هاي گوناگوني - پاره اي كهن پاره اي نو - در مفهوم اخلاق مبتني بر مراقبت (19) [يا تيمار] با هم تلاقي مي كنند. اين اخلاق ريشه در نحوه اي از فهم جهان و جايگاه ما در آن دارد، و مراقبت را داراي شأني محوري در وضعيت بشر مي داند:هر قدر به نقش محوري مراقبت در زندگي ام معرفت ژرف تري پيدا مي كنم، بيش تر پي مي برم كه مراقبت شأني محوري در وضعيت بشر دارد. از رهگذر مراقبت كردن و چشيدن طعم مراقبت ديگران، جهانِ من برايم فهميدني تر مي شود... . اگر فهم پذيري را حاكي از آرامش و قرار در عالم بدانيم، ما نهايتاً نه از طريق سلطه بر چيزها يا توضيح يا ارزيابي آن ها، بلكه از رهگذر مراقبت و چشيدن طعم مراقبت ديگران به آرامش و قرار نايل مي شويم. (20)
جان كلام اين است كه ما به شيوه هاي گوناگوني مي توانيم با عالم رابطه پيدا كنيم. مي توانيم انسان هاي ديگر و حيوانات را زير سلطه ي خود درآوريم و از آن ها بهره كشي كنيم و در محيط زيست خود دخل و تصرف به عمل آوريم؛ مي توانيم به كردار علم و بخش زيادي از فلسفه به تبيين همه چيز بر مبناي عقل اهتمام ورزيم؛ مي توانيم همانند دانشجويان هنر يا موسيقي با نظري قدرشناسانه به چيزها نگاه كنيم، و نظاير اين ها.
ولي اين امكان هم فرارويمان هست كه از سرِ مراقبت به جهان و همنوعانمان روي آوريم. وقتي مراقب ساير مردمان و ديگر چيزهاييم ( مي توانيم علاوه بر انسان ها، مراقب حيوانات، انديشه ها، آرمان ها، و طرح ها و نقشه هايي كه خود را سرگرم آن ها مي كنيم، نظير نگارش كتاب يا تصنيف موسيقي، باشيم ) آن ها را في نفسه واجد ارزش مي دانيم، فارغ از ارزشي كه به لحاظ لذت بخشيدن يا سرگرم كردن به نزد ما دارند. مي توانيم همّ و غم خود را مصروف آن كنيم كه به ديگري ياري برسانيم تا رشد كند و به اوج شكوفايي برسد و قابليت هاي خود را به منصه ي ظهور برساند بدون آن كه سعي كنيم او را به صورتي كه باب طبع خودمان است درآوريم. اين كار مستلزم پايداري، شكيبايي، صداقت، اعتماد، خاكساري، اميد و شجاعت است. بايد بخواهيم كه اسباب باليدن ديگران را فراهم كنيم با اين اميد و ايمان كه آن ها به شيوه هايي رشد خواهند كرد كه برايشان بهترين است و در اين روند آن ها نيز مراقب ديگران خواهند شد و از اين رهگذر به رضاي خاطر خواهند رسيد. شايد خودمان هم در اين روند به رضاي خاطر برسيم، گرچه مراد و مقصود اين نيست. مادام كه ما، همانند پيروان خودمحوري اخلاقي، براي خودمان عمل مي كنيم، حقيقتاً مراقب ديگران نيستيم.
تا اين مايه، اخلاق مبتني بر مراقبت، سوابق و اسلافي در گذشته هاي دور دارد كه سلسله ي آن ها تا لائوتزو، فيلسوف چين باستان ( حدود قرن ششم قبل از ميلاد ) مي رسد، كسي كه اين كلمات از قلمش تراويده است:
زادن و پروردن،
داشتن بدون تصاحب،
عملِ بي چشمداشت،
راه نشان دادن و در پي تسلط برنيامدن؛
اين است فضيلت اعلي. (21)
اخلاق مبتني بر مراقبت سوابقي نيز در دريافت بودا از شفقت و دريافت مسيح از محبت دارد. ولي اين نظريه ي اخلاق سوابقي هم دارد كه به روزگار ما نزديك ترند: يكي از آن ها دريافت هيوم است كه در قرن هجدهم نهال اخلاق را در خاك همدلي نشاند، و ديگري دريافت شوپنهاور است كه در قرن نوزدهم اين نهال را در خاك رحم و شفقت كاشت.
بدين قرار، پدري كه مراقب فرزند خويش است اسباب رشد و پرورش او را فراهم مي كند، راه و چاه را به او نشان مي دهد بي آن كه بكوشد بر او سلطه پيدا كند. چنين پدري ايمان خواهد داشت كه وقتي قابليت هاي فرزندش به منصه ي ظهور برسد ( به اَشكالي كه ممكن است پدر نتواند پيش بيني كند) فرزندش با مراقبت كردن و چشيدن طعم مراقبت ديگران به رضاي خاطر خواهد رسيد. نويسنده اي كه مراقب كتاب خويش است انديشه هاي كتابش را مي پرورد و به آن ها امكان مي دهد كه حياتي از آنِ خودشان داشته باشند؛ راه نشان مي دهد ولي وادار نمي كند - حتي گاهي به نظر مي رسد كه از كتابش دنباله روي مي كند، چنان كه نويسندگان اغلب در باره ي رمان هايشان همين را مي گويند. به گفته ي خودشان، وقتي شروع به شكل دادن و پروردن رمان خويش كرده اند تجربه اي از اين دست داشته اند.
برخي فمينيست ها مدعي هستند كه نقش مراقبت در زندگي زنان در قياس با مردان اساسي تر است. آن ها مي گويند كه اين نمودگار تفاوتي است ميان اخلاق مبتني بر مراقبت و نظريه هاي مبتني بر اصول. همان طور كه نل نادينگز مي نويسد،
... وقتي رويكرد ما به موضوعات اخلاقي از طريق پژوهش استدلال اخلاقي باشد، به طرزي كاملاً طبيعي به جانب اين فرض سوق پيدا مي كنيم كه اخلاق لابد موضوعي است كه بايد آن را در زبان اصول و اثبات عقلي قالب گرفت. استدلال خواهم كرد كه اين خطايي بيش نيست.
چه بسيار اشخاصي كه زندگيشان صبغه اي اخلاقي دارد ولي رويكردشان به مسائل اخلاقي، صوري نيست. زنان ... خودشان را بر حسب مراقبت تعريف مي كنند ... به گمان من، اخلاق مبتني بر مراقبت خصلتاً و اساساً زنانه است - البته اين حرف به آن معنا نيست كه مردان نمي توانند در آن سهيم شوند، همان قدر كه حكايت از آن ندارد كه لاجرم مي خواهيم بگوييم كه زنان نمي توانند به نظام هاي سنتي اخلاق اعتقاد آورند. ولي، به عقيده ي من، اخلاق مبتني بر مراقبت از دلِ تجربه ي ما زنان پديدار مي شود، درست همان طور كه رويكرد منطقي سنتي به مسائل اخلاقي به طرزي مشهودتر از تجربه ي مردانه بر مي خيزد. (22)
گاهي ادعا مي شود كه اين نقش پنداشته شده ي مراقبت در زندگي زنان باعث انحاي متفاوتي از تفكر اخلاقي مي شود كه [برحسب آن ها] زنان تمايل دارند به اين كه به صورتي زمينه گرايانه و جزئي نگر انديشه كنند و مردان گرايش به آن دارند كه به وجهي انتزاعي تر و قاعده مدارتر بينديشند. با اين انحاي متفاوت تفكر دو « اخلاق » متفاوت همراه است - اخلاق مردانه ي مبتني بر حقوق و اخلاق زنانه ي مبتني بر مراقبت.
سارا راديك، فيلسوف معاصر، در كتاب خود با عنوان تفكر مادرانه (23) به شكلي خاص تر بر يك بُعد مراقبت، يعني مادري [يا مراقبت مادرانه]، متمركز مي شود. او اعتقاد دارد كه اين بُعد منظر و بستري براي تفكر فمينيستي، علي الخصوص آن جا كه اين تفكر به عدم خشونت و برقراري صلح مربوط است، فراهم مي آورد. راديك با تأكيد بر اين كه انحاي تفكر از فعاليت هاي عملي مي بالند، مي گويد كه « تفكر مادرانه » از فعاليت مادري بر مي خيزد و مي بالد. به علاوه، به نظر مي رسد كه او با برخي فمينيست ها در اين قول همداستان است كه « موضع »(24) معرفت شناسانه ي فمينيستيِ برتري وجود دارد. راديك مي گويد موضع، « بينشي مبتني بر مدخليت در باره ي جهان است كه در مقابل انحاي حاكم تفكر قرار مي گيرد و از آن ها برتر است. » (25) او با مقايسه ي ماركسيسم و فمينيسم مي گويد:
همان طور كه موضع پرولتاريايي بينشي برتر است كه تجربه و شرايط ظالمانه ي كار آن را پديد آورده است، موضع فمينيستي نيز بينشي برتر است كه شرايط سياسي و كار متمايز زنان آن را ايجاد كرده است ( ص 129 )... . متفكرانِ موضع نگر حاضرند ... اعلام كنند كه ارزش هاي حاكم ويرانگر و انحراف آميزند و موضع فمينيستي نمودار نظم « واقعي » و، به طرزي شايسته، انسانيِ زندگي است. مي توان گفت كه نظريه پردازان موضع نگر، از جمله متفكراني كه به مادري نظر دارند، چشمشان به ديدار حقيقت باز شده است - و، به راستي، به نظر مي رسد كه بسياري از نظريه پردازان موضع نگر كه من كارِ نيروبخش آن ها را حياتي يافته ام دقيقاً همين را مي گويند.
گرچه من خودم را در زمره ي نظريه پردازانِ موضع نگر جاي مي دهم، آن گام واپسيني را بر نمي دارم كه به نظر مي رسد برخي بر مي دارند به اين صورت كه مدعي مي شوند يك موضع واجد حقيقتي است كه تمام عيار و مطلق است. از حيث معرفت شناسانه من همچنان اعتقاد دارم كه جميع دلايل با محك اعمالي كه اين دلايل از آن ها سر بر مي آورند آزمون مي شوند؛ بر اين اساس، توجيهات در تعهداتي كه با آن ها آغاز مي شوند پايان مي پذيرند. با اين كه من فكر جهاني را در سر دارم كه با ارزش هاي كارِ مراقبت آميز سامان و سازمان يافته است، نمي توانم بنيادها، دليل يا خدايي را بشناسم كه بر قامت اين پنداشت جامه ي توجيه بپوشاند ( ص 134 و صفحه ي بعد ).
به نظر مي رسد كه راديك در اين جا نه تنها قائل به اين است كه موضع معرفت شناسانه ي فمينيستي برتر از مواضع حاكم است، بلكه به اين نيز عقيده مند است كه اين موضع درست است، گو اين كه اين درستي احتمالاً مطلق نيست.
رويكرد راديك متضمن تعريفي دوباره است. ما به طور معمول مادران را مؤنث مي دانيم و پدران را مذكر. اما راديك مادر را هر آن كسي مي داند كه كار مادري را بر عهده مي گيرد. بخش اعظم چنين كاري را هم مردان و هم زنان مي توانند انجام دهند، اما نه همه ي آن را. مردان نمي توانند باردار شوند، كودكي به دنيا آورند يا از پستان شير دهند (ص 48). بدين قرار اغلبِ مادران در واقع زن هستند. وانگهي، در حالي كه مادر بودن عهده دار شدنِ كاري است كه « نيازهاي فرزندان » آن را « رقم مي زند »، پدر بودن را اقتضائات فرهنگي - نياز به نان آور بودن و حافظ و حامي بودن - تعيّن مي بخشد. راديك مي گويد كه اقتدار پدران « از رهگذر مراقبت حاصل نمي شود و در واقع اقتدار مادرانه را كه از اين طريق به دست مي آيد متزلزل مي كند » ( ص 42 ). مردان مي توانند بدين قرار بر كار مادران فرزندانشان سيطره يابند و از آن بهره كشي كنند. گذر از اين جنسيتي كردنِ نقش ها - به طوري كه مردان و زنان بتوانند به يكسان مادري كنند و، بنابراين، (تقريباً ) به يكسان مادر به شمار آيند - يك هدف اصليِ آن اخلاقي است كه در تفكر مادرانه ريشه دارد. كارِ مادري، به زعم راديك، نمودار آرمان هاي عاري از خشونتِ چشم پوشي و كناره گيري ( از خشونت )، مقاومت، آشتي دادن و برقراري صلح است ( ص 176 ). چنين نيست كه همه ي مادران اين صفات را در خود جلوه گر سازند يا در همه حال چنين كنند، ولي در مادري كردن گرايشي به تلاش براي نزديك شدن به اين غايات، « پيكاري در راه عدم خشونت »، ( ص 57 ) هست.
نادينگز نه فقط در جامعه و داوري هاي راجع به ارزش تفكر زنان، بلكه در خودِ آن رويكرد به اخلاق كه صفت بارز اخلاق سنتي است سوگيري مردانه اي مشاهده مي كند. آن طور كه او مي گويد
مي توان گفت كه اخلاق عمدتاً در زبان پدران بحث و بررسي شده است: در قالب اصول [اخلاقي] و قضايا، در قالب اصطلاحاتي نظير توجيه، انصاف و عدالت. صداي مادر خاموش بوده است. مراقبت انساني و خاطره ي مراقبت كردن و چشيدن طعم مراقبتي كه ديگران از ما مي كنند، چيزي كه مدلل خواهم كرد شالوده ي پاسخ اخلاقي را شكل مي دهد، محل توجه قرار نگرفته است مگر به عنوان نتايج رفتار اخلاقي. (26)
در اين ديدگاه، نظريه ي سنتي اخلاق در اصول [اخلاقي] ريشه دارد و دلمشغول مسائل توجيه، انصاف و عدالت است ( كه بر حسب اين تحليل، عمدتاً دلمشغولي هايي مردانه است ). به اين اعتبار، نظريه ي سنتي اخلاق اهميت مراقبت را، كه شالوده ي حقيقي اخلاق است و به كامل ترين وجه در تجارب زنان فعليت مي يابد، كوچك جلوه مي دهد. برخي فمينيست هاي معاصر با انتقاد از آنچه به ديده ي ايشان استمرار بخشيدن فلسفه ي غرب به سوگيريِ ضد زنانه است، اظهار مي دارند كه « فمينيسم در مقابل، با انكار فرض پيشينِ (27) برتري مردان، استدلال كرده است كه اگر دريافت زنان از ساختارهاي هنجاريِ نظريه ي اخلاق بدين گونه است كه اين ساختارها چندان در تجربه ي مختص به ايشان بنياد ندارند، اشكال از اين نظريه است، نه از زنان. » (28) از آن جايي كه احتمالاً اغلب اصحاب اخلاق فمينيستي متعارف و بنياد ستيز از اين ادعا هواداري مي كنند، بگذاريد آن را با دقت بيش تري بررسي كنيم. اجازه دهيد از تفاوت ادعا شده ميان تفكر اخلاقي مردان و زنان به صورت مثالي بهره بگيريم.
كانت، در قطعه اي كه غالباً نقل شده است، ادعا مي كند كه زنان در زمينه ي مسائل اخلاقي همچون مردان به شيوه اي انتزاعي و عقلاني انديشه نمي كنند: « نه مايه اي از تكليف، نه مايه اي از اجبار، نه مايه اي از تعهد ... . من اصلاً اعتقاد ندارم كه جنس لطيف پذيراي اصول باشد، و اميدوارم بدين وسيله مرتكب توهيني نشده باشم، زيرا اين ها در جنس مذكر به غايت نادر است. اما مشيت الهي به جاي آن در سينه ي زنان احساسات محبت آميز و خيرخواهانه را نهاده است، تمايلي لطيف به ادب و نزاكت، و روحي مهربان. » (29) با فرض اين تفاوتِ ادعا شده، نظريه ي كانت - از آن جايي كه تفكر انتزاعي و عقلاني را كمال مطلوب تفكر اخلاقي مي داند- تلويحاً مي رساند كه تفكر اخلاقي زنان دچار نقصان است. در مقابل، شماري از فمينيست ها قبول دارند كه تفكر مردان و زنان با هم فرق دارد. اما به جاي آن كه به اين نتيجه برسند كه اين موضوع نشان مي دهد كه تفكر زنان دچار نقصان است، هر نظريه اي را كه تحميل كننده ي اين نتيجه است نامناسب مي دانند و به اين عنوان مردود مي شمارند. آن ها به عوض اين كه كار خود را با نظريه اي از پيش معين و مردمحور آغاز كنند و سپس داوري هايي را كه اين نظريه به آن ها منجر مي شود به ديده ي قبول بنگرند، كار را با داوري اي مبتني بر ارزش مساوي ( و حتي شايد برتر) تفكر زنان مي آغازند و آن گاه هر نظريه اي را كه به اين داوري به ديده ي انكار مي نگرند مردود مي شمرند. ايشان مدعي هستند كه تنها به اين طريق حق تجربه ي زنان در جهاني كه تحت سيطره ي مردان است ادا مي شود.
اين كه آيا تفكر زنان و مردان - خواه به نحو اعم خواه به نحو اخص در زمينه ي موضوعات و مسائل اخلاقي - با هم فرق دارد البته مسئله اي است ناظر به واقع و روان شناسانه، و محل مناقشه است. و اگر واقع امر چنين باشد كه آن ها به اَشكالي متفاوت به تفكر اخلاقي مي پردازند، بايد در مورد اين كه آن تفاوت ها از چه قرار است مطمئن باشيم. اما اگر ايشان آشكارا به اَشكالي متفاوت براي مفاهيم اخلاقيِ متفاوت اهميت قائل مي شدند ( في المثل، زنان به مراقبت اهميت مي دادند و مردان به عدالت و حقوق )، لازم مي افتاد كه اين امر در هر نظريه ي اخلاقي كه دعوي تماميت و جامعيت دارد بازتاب پيدا كند.
اين دسته از فمينيست ها، برخلاف وولستنكرافت، خودِ شالوده هاي آن چيزي را كه به ديده ي ايشان نظريه ي سنتيِ اخلاق است محل ترديد قرار مي دهند. به [اين ترتيب] به داوري هاي اخلاقي عامِ اخلاق فمينيستيِ حداقلي ( در خصوص برابري و ارزش زنان ) نقدي بر خود آن رويكردي به نظريه ي اخلاق كه سنت نمودارِ آن است اضافه مي شود.
اخلاق فمينيستي بنياد ستيز
اخلاق فمينيستي بنيادستيز نوعاً در مجموعه اي گسترده از داوري هاي اجتماعي-تاريخي-ارزشي سرچشمه دارد كه نه فقط مسائل و مشكلات زنان، بلكه به طور كلي مسائل و مشكلات جامعه و تمدن را نيز در برتري يا تفوق مردان مي بينند. از باب مثالما مردان را عوامل سركوب و ستمي مي دانيم كه بر ما مي رود. تفوق مردان قديم ترين و بنيادي ترين شكل سلطه است. ديگر اَشكال بهره كشي و ستم و سركوب ( نژادپرستي، سرمايه داري، امپرياليسم و ... ) جملگي دنباله هاي تفوق مردان هستند: مردان زنان را زير سلطه ي خود در مي آورند، قليلي مرد بر مابقي مسلط مي شوند. جميع ساختارهاي قدرت در سرتاسر تاريخ تحت سلطه ي مردان و بر مدار آن ها بوده است. مردان بر هرگونه نهاد سياسي، اقتصادي و فرهنگي مسلط بوده اند و نيروي جسماني [يا زور] را پشتوانه ي اين تسلط قرار داده اند. آن ها نيروي خود را به كار گرفته اند تا زنان را در جايگاهي فروتر نگه دارند. همه ي مردان از تفوق جنس مذكر منافع اقتصادي، جنسي و رواني حاصل مي كنند. همه ي مردان زنان را سركوب كرده اند و بر آن ها ستم روا داشته اند. (30)
غالباً ادعا مي شود - ادعايي كه بخشي از اين ديدگاه است- كه كل فلسفه ي غرب و نظريه ي اخلاق ملازم با آن عملاً بخشي از نظام سركوب و ستمي است كه براي منقاد كردن زنان طراحي شده است. به همين دليل، خطاست كه بكوشيم در درون حدود و ثغورِ، في المثل، اخلاق سنتي، وضع مصيبت بار زنان را تبيين كنيم و بنيادِ اصلاح را بر پا داريم ( كاري كه اخلاق فمينيستي حداقلي و برخي نظريه ها يا نظام هاي اخلاقيِ فمينيستيِ متعارف مي كنند ). بايد كل آن طرز تفكري را كه مشخصه ي اخلاق سنتي است پشت سر نهاد. اين مسئله به تمام عرصه هاي آكادميك نيز كشيده مي شود:
غصب و تصرف مردسالارانه ي « گذشته » و حافظه، افزون بر رسانه ها به كمك بسياري وسايل [ديگر نيز] تحقق مي پذيرد. نه تنها « تاريخ »، بلكه تمام حوزه هاي آكادميك تاريخ زنان را مي زدايند و وارونه مي كنند. اين تحليل بردن / زدودن/ تحريف مستمر گذشته ي ما از رهگذر هنر، از رهگذر اعياد ديني و مراسم و آيين هاي دين مدني، از رهگذر موسيقي / موسيقي بازاري (31) از رهگذر مناسك تكراري خانواده، مدرسه و « زندگي اجتماعي » نيز انجام مي گيرد. (32)
بخش كوچكي از اخلاق فمينيستي بنيادستيز در اين راه يك گام پيش تر مي رود، و مدلل مي دارد كه زنان با مردان برابر نيستند، بلكه آن ها به واقع ( چه از حيث ذاتي چه از حيث اخلاقي ) بر مردان برتري دارند، و در مواردي جانبدارِ بيزاري از مردان (مردگريزي (33)، همتاي زن گريزي (34)) است.
مرد، كه قابليت حالت مثبتي از سعادت را ندارد - يعني آن يگانه چيزي كه مي تواند وجود فرد را توجيه كند - در بهترين حالت آرام يافته، راحت و خنثي است، و اين وضعيت بي اندازه زودگذر است، زيرا ديري نمي گذرد كه ملال، حالتي منفي، آغاز مي شود؛ بنابراين، او محكوم به وجودي است مقرون به درد و رنج كه فقط از رهگذر دوره هاي موقت و گذراي آرامش، تسكين پيدا مي كند، حالتي كه تنها به قيمت زني مي تواند به آن دست يابد. مرد، به صِرف طبيعتش، زالوست، انگلي عاطفي است، و، بنابراين، اخلاقاً استحقاق زندگي ندارد، زيرا كسي حق ندارد به قيمت كسي ديگر زندگي كند.
درست همان طور كه انسان ها مقدم بر سگ ها حق حيات دارند به اين دليل كه مراتب تكاملشان بالاتر است و آگاهي و شعور برتري دارند، زنان نيز مقدم بر مردان حق حيات دارند ... . اگر همه ي زنان به كلي مردان را ترك مي كردند، و حاضر نمي شدند كه هرگز كاري به كار هيچ كدام از آن ها داشته باشند، آن گاه جميع مردان، حكومت و اقتصاد ملي به كلي از هم مي پاشيدند. زناني كه از مراتب برتري خويش بر مردان و قدرت خود بر آن ها آگاهند، حتي بدون ترك مردان، مي توانند ظرف چند هفته بر همه چيز سيطره ي كامل پيدا كنند، مي توانند مردان را به طور تام و تمام به اطاعت و انقياد زنان درآورند. (35)
علاوه بر اين، بسياري مي گويند كه خودِ زبان ابزاري است براي سركوب و ستمِ ناشي از برتري جوييِ مردان، به طوري كه حتي زبان هم بايد دگرگون شود تا مبادا كسي به طرزي نامحسوس و زيركانه از طريق كاربرد مقولات و مفاهيمي كه زبان براي سركوب زنان مثل قارچ بيرون ريخته است تفوق مردان را استمرار بخشد. (36) به اين ترتيب تفوق مردان به صورت مه و ميغي سنگين ملاحظه مي شود كه به دور همه چيز حلقه مي زند، مه و ميغي كه به هر حيطه از مناسبات شخصي و اجتماعي رخنه مي كند. بر همين قرار، اخلاق فمينيستي بنيادستيز در تلاشي كه براي پراكندن آن مي كند، به هيئت نوعي ايدئولوژي در مي آيد كه در پي دگرگوني بنيادين جهان است و تقريباً همه ي مسائل را، از نژادپرستي، تبعيض جنسي يا زن ستيزي، و ظلم و جور اقتصادي گرفته تا تباه سازي محيط زيست، بر حسب تفوق مردان شرح و تبيين مي كند.
ايرادهايي به اخلاق سنتي
با عنايت به اهميت بازنمودهاي نظريه ي سنتي اخلاق در بخش زيادي از اخلاق فمينيستي، مي توانيم لااقل به پاره اي از ادعاهايي كه عليه آن مطرح شده است عطف توجه كنيم.اينكه اخلاق سنتي در طول تاريخ عمدتاً به قلم مردان نوشته شده، سخني است درست و بي هيچ گمان و ظني مستند. اين كه اخلاق سنتي را عمدتاً مردان سفيد پوست نگاشته اند سخن درستي نيست مگر اين كه جميع نظريه هاي غيرغربيِ اخلاق را، همراه با تفكر غربي ولي غيراروپايي ( في المثل، تفكر آفريقايي ) از دور خارج كنيم. اين نيز كه اخلاق سنتي نمودار سوگيري مردانه اي است ممكن است درست باشد. ولي براي معلوم داشتن صحت و سقم آن بايد كل گستره ي اخلاقِ سنتي را به دقت بررسي كنيم. ممكن است، همچنان كه به نظر مي رسد نيچه اعتقاد دارد، واقع امر چنين باشد كه جميع نظريه هاي اخلاق مقاصد طراحان آن ها را پيش مي برند، (37) كه، اگر اين حرف قرين صواب باشد، نقد فمينيستي را تقويت مي كند. آن گاه مسئله اين خواهد بود كه آيا آن مقاصد، مقاصد گروه هايي است كه آن نويسندگان بدان ها تعلق دارند ( نظير [گروه] مردان ) يا مقاصد آن افراد خاصي است كه نظريه هاي مورد بحث را طرح مي كنند، آن چنان كه نيچه احتمالاً منظور دارد. ممكن است بخشي از اخلاق سنتي نمودار سوگيري مردانه باشد و بخشي ديگر نباشد؛ در هر دو حال مسئله اين خواهد بود كه كدام نظريه ها نمودار اين سوگيري اند و كدام نظريه ها چنين نيستند، و اگر نمودار اين سوگيري اند تا چه اندازه چنين اند. اين امكان را هم بايد در نظر گرفت كه اخلاق سنتي ناخواسته دچار سوگيري باشد. (38) اين نيز كه اخلاق سنتي تمايل به زن گريزي يا زن ستيزي دارد ممكن است درست باشد. ولي، باز هم، تنها پس از بررسي مبسوط اخلاق سنتي مي شود به طرزي موجه اين نتيجه را حاصل كرد. البته ممكن است اين اخلاق نمودار سوگيري مردانه باشد بدون آن كه صبغه ي زن گريزانه داشته باشد. زن گريزي، بيزاري از زنان است، و ممكن است نظريه ي اخلاقي به نفع مردان سوگيري داشته باشد بدون آن كه بيزاري از زنان را در خود نمودار سازد. نيز ممكن است داراي سوگيري باشد بي آن كه لزوماً بخشي از تلاشي نظام يافته از جانب مردان براي منقاد كردنِ زنان باشد. بخش زيادي از تبعيض به شكل تدريجي نهادينه مي شود آن هم به انحايي كه هم ذي نفعان و هم قربانيان عمدتاً از آن ها بي خبرند. جان كلام اين است كه در اين جا ادعاهاي قابل تمايز متعددي هست كه ارزيابي تمام عيار هر يك از آن ها حاجت به بررسي دقيقِ تاريخي، فلسفي و چه بسا روان شناختي دارد.
هم اخلاق فمينيستي متعارف و هم اخلاق فمينيستي بنياد ستيز غالباً دريافتي، بنا به فرض، مردانه از عقلانيت را به عنوان يك ويژگيِ اخلاق سنتي ذكر مي كنند. به طور قطع بخش زيادي از تفكر اخلاقي غرب، از افلاطون و ارسطو گرفته تا كانت و رالز، اهميت زيادي براي عقلانيت قائل مي شود. البته اين كه عقلانيت در همه ي موارد دقيقاً معناي يكساني دارد مطلبي است كه مي توان در آن ترديد كرد. از باب مثال، افلاطون بر عقل به عنوان برترين قوه ي نوع بشر، و بر زندگي مقرون به عقل به عنوان بهترين زندگي از حيث اخلاقي، تأكيد مي ورزد، حال آن كه رالز و ميثاق باوران بر آنچه گروه هاي متشكل از اشخاص منفعت جوي متبحر در انتخاب وسايل براي غايات در وضعيت هاي تصميم گيري جمعي، مقرر مي دارند تأكيد مي كنند. در هر حال، سنتي ديگر، كه آوگوستين و ارسطو نمودگار آنند، ايمان را ( كه به صورت فضيلتي تعبير شده است ) به جاي عقل، در قلب اخلاق مي نشاند، همراه با اين قول كه زندگي اخلاقيِ پر و پيمان بدون ايمان ( لااقل به نزد آوگوستين ) حتي بالكل نامقدور است. برخي ديگر، نظير هيوم، نمي پذيرند كه عقل شالوده ي اخلاق يا اخلاقيات است، و نه به ايمان، بلكه به احساس، يعني به همدلي، متوسل مي شوند. چنان كه گفتار مشهور هيوم مبني بر اين كه « عقل برده ي انفعالات است و بايد هم كه تنها چنين باشد » چكيده و مظهر اين ديدگاه است. و هنگامي كه به تفكر شرقي نظر مي كنيم، مي بينيم كه لائو تزو (39) و چوانگ تزو (40) در چين باستان آشكارا عقلانيت را، مسلماً به هر معنايي كه نظير معناي غربي آن باشد، فاقد اهميت شمرده اند. موتزو(41)، بر عشق به عنوان بنياد اخلاق تأكيد ورزيد، نه بر آنچه عقل انتزاعي اعلام مي دارد. اخلاق بودايي متقدم در هند نه تنها عقل را طريق روشن بيني ندانست و آن را به اين عنوان نستود، بلكه آشكارا در پي آن برآمد كه از كل تفكر عقلاني و مفهومي فراتر رود - و اين خواسته اي بود كه حتي در مقايسه با تنزيل منزلت عقل به دست هيوم به شكل شديدتري ناعقلاني(42) بود ( گرچه اين گونه نبود كه به همين دليل عقل گريز(43) باشد ). در مقابل، در سنت ودايي راست كيشانه ي هند، بهاگاواد - گيتا به قطع تعلق از نتايج اعمال توصيه مي كند به نحوي كه خلاف خواستِ حتي آن شكل محدودترِ عقل گرايي است كه سودنگري با اشتغال خاطرش به سنجش هزينه ها و منافع نمودگار آن است.
ديگر مضمون مكرر هم در اخلاق فمينيستيِ متعارف و هم در اخلاق فمينيستي بنيادستيز اين است كه اخلاق سنتي بر اصول و قواعد تأكيد مي كند، تأكيدي كه مشخصاً مردانه خوانده مي شود. به علاوه، قانون پرستي اخلاقي - اين كه درست و نادرست را اساساً بر اصول يا قواعد مبتني بدانيم - مضموني بارز در بخش زيادي از اخلاق غرب است. اما آن نظريه هايي كه نمودگار اخلاقي مبتني بر فضيلت اند نه اخلاقي مبتني بر كردار، به اين نهج بر اصول تأكيد نمي ورزند. اين حرف در مورد نظريه هاي افلاطون، ارسطو، آوگوستين، هيوم و نويسندگان معاصر پرشماري كه خود را احياگر بصيرت هاي آن سنت هاي پيشين مي دانند راست در مي آيد. و حتي كساني مثل آكويناس، كه براي مفهوم قانون نقش مهمي قائل مي شوند، در شرح و بيان اين كه به چه نحو بايد براي تحصيل فضيلت زندگي كنيم چنين مي كنند - شرح و بياني كه در آن فضيلت، مفهوم اصلي است. (44) حتي انديشه ي كانت را - كه غالباً مثل اعلاي قانون پرستي اخلاقي محسوب مي شود - مي توان به گونه اي قرائت كرد كه بر حسب آن او اصول را فقط به عنوان راهي براي شرح و تبيين اين موضوع مطرح مي كند كه ما به چه صورت به يگانه چيزي كه في نفسه خير است، يعني اراده ي خير، دست پبدا مي كنيم. همين طور، آيين تائو، آيين بودايي، متقدم و اخلاق بهاگاواد-گيتا به اشكال مختلف قواعد و اصول را به اين عنوان كه راه رسيدن به زندگي نيك است فرع بر اين زندگي قرار مي دهند يا به نظر مي رسد كه به كلي غيرضروري مي گردانند. حتي در اخلاقي به شدت قاعده مدار نظير مكتب كنفوسيوس، منسيوس (45) ( يكي از پيروان او ) بنياد اخلاق را، نه در عقل، بلكه در احساس جاي مي دهد:
« اگر بگذاريد كه مردمان سر در پي احساساتِ ( طبيعت اصلي و اوليه ) خويش داشته باشند، قادر خواهند بود كه عمل نيك انجام دهند. معناي اين سخن كه طبيعت آدمي خير است همين است ... . احساس همدردي در جميع آدميان پيدا مي شود؛ احساس شرم و نفرت در جميع آدميان هست؛ احساس حرمت و احترام در جميع آدميان پيدا مي شود؛ و احساس تشخيص درست و نادرست در جميع آدميان هست. » (46)
باز هم اين بدان معنا نيست كه بسياري و حتي اغلب خطوط اصليِ نظريه ي اخلاق بر قواعد و اصول تأكيد نمي كنند، بلكه معنايش اين است كه در تاريخ نظريه ي اخلاق بسيار بيش تر از آنچه اين قبيل تعميم ها و كلي گويي ها مي گويند تنوع وجود دارد.
به هر تقدير، هم اخلاق فمينيستي متعارف و هم اخلاق فمينيستي بنياد ستيز غالباً فرض مي كنند كه اخلاق سنتي، لااقل، سوگيري مردانه دارد، و در بدترين حالت، زن ستيزانه و بخشي از تلاشي نظام يافته براي منقاد كردنِ زنان است. اگر مي شد اين را ثابت كرد، و اگر مي شد اين را هم به اثبات رساند كه اين ملاحظات نه فقط لزوم داوري هاي اخلاقي متفاوت، بلكه علاوه بر اين لزوم نظريه ي اخلاقي متفاوت را نيز به كرسي مي نشانند، آن گاه اين امر براي اخلاق اهميت سرنوشت ساز مي داشت. يك راه كه ممكن است براي به كرسي نشاندن اين نياز در پيش گيرند اين است كه قائل شوند به اين كه پاره اي داوري هاي اخلاقي هست كه مطابق اخلاق سنتي نمي توان به آن ها دست يازيد؛ چنان كه به نظر مي رسد برخي فمينيست ها به اين قول باور دارند.
اجازه دهيد سه داوري ممكن را در باره ي ارزش ذاتي بررسي كنيم. اولي را مي توان نمودگار منظري مبتني بر تبعيض جنسي دانست، دومي را نمودگار منظري مبتني بر اخلاق فمينيستي حداقلي، و سومي را نمودگار منظري مبتني بر اخلاق فمينيستي بنيادستيز. اين ها به خودي خود داوري هاي اخلاقي نيستند، ولي آن اقسامي از داوري ها هستند كه نظريه هايي (نظريه هاي ارزش نگر و تكليف نگرِ حداقلي) كه ارزش را در تعيين خير ذي مدخل مي دانند مي توانند به راحتي در تأييد داوري هاي اخلاقي دست به دامان آن ها شوند.
1. زنان فروتر از مردانند ( يعني ذاتاً به خوبي آن ها نيستند ).
2. زنان با مردان برابرند ( يعني ذاتاً به خوبيِ آن ها هستند ).
3. زنان برتر از مردانند ( يعني ذاتاً بهتر از آن ها هستند ).
شايد ادعا اين باشد كه اخلاق سنتي مي تواند به داوري هايي نظير داوري 1) دست يازد ( و دست مي يازد )، ولي نمي تواند به داوري هايي نظير داوري 2) و 3) دست يازد. اگر، آن طور كه ما فرض مي كنيم، اين ها نمودگار داوري هاي راجع به ارزش ذاتي باشند، هيچ كدام از آن ها بر زبان برخي از نظرگيرترين نظريه هاي غربي در باره ي ارزش، جاري نشده اند ( به علت محدوديت هايي كه از حيث جا و مجال داريم، در اين جا به نظريه هاي غربي حصر توجه مي كنيم ). نامزدهاي اصلي براي اعطاي عنوان دارنده ي ارزش ذاتي چيزهايي نظير لذت، معرفت، فضيلت و سعادت بوده اند. آن نامزدها مردان و زنان في حد ذاته، فرداً فرد يا به طور جمعي، نبوده اند. همچنين، تفاوت هاي ادعا شده در ارزش ذاتيِ مردان و زنان بنيادهاي چنين نظريه هايي را تشكيل نمي داده اند.
ممكن است ادعا اين نباشد كه داوري هايي نظير داوري 2) و 3) ممكن نيست بر زبان اخلاق سنتي جاري شده باشد، بلكه به اين صورت باشد كه اخلاق سنتي نمي تواند اين داوري ها را توجيه كند؛ و فقط اخلاق فمينيستي از پس اين كار بر مي آيد. ما نمي توانيم اين ادعا را به تفصيل سبك و سنگين كنيم، جز اين كه مي گوييم اتفاق نظر اندكي در باره ي نحوه ي بر كرسي نشاندن داوري هاي راجع به ارزش ذاتي وجود دارد. اين داوري ها را گاهي برهان ناپذير و در مواقعي ديگر بديهي پنداشته اند. در خودِ نظريه هاي ارزش دليل آشكارِ حي و حاضري نيست كه هيچ يك از اين داوري ها را ايجاب كند يا ممتنع سازد. بسياري استدلال مي كنند كه داوري 1)، اگر برهان نمي پذيرد، لااقل ابطال پذير است، و سنجش تطبيقي صفات مردان و زنان را به عنوان راهي براي نشان دادن بطلان آن ذكر مي كنند. برخي ديگر ممكن است منكرِ آن شوند كه هيچ يك از اين سه داوري بديهي است. و باز برخي ديگر، نظير عاطفه انگاران، نمي پذيرند كه هيچ يك از اين ها حتي ارزش منطقي (47) دارد. از آن جايي كه آن ها صرفاً بيان احساسات يا طرز مواجهات هستند، نه صادقند نه كاذب. جان كلام اين كه به نظر مي رسد باب اين امر تقريباً براي هر كسي كه از موضع نظريه ي ارزش سنتي (48) به ماجرا مي نگرد مفتوح است كه هر كدام از داوري هاي 1)، 2) يا 3) را قبول يا رد كند، و، بنابراين، براي آن كه قادر باشيم برخي از آن ها را قبول كنيم و مابقي را مردود بشماريم حاجت به نظريه اي جديد نداريم.
اجازه دهيد به اين ها سه داوري تجويزي را از نوعي كه غالباً داوري هاي اخلاقي محسوب مي شود علاوه كنيم:
4. مردان بايد بر زنان سيطره و سيادت داشته باشند.
5. با مردان و زنان بايد يكسان رفتار كرد.
6. زنان بايد بر مردان سيطره و سيادت داشته باشند.
آيا اخلاق سنتي مؤيد داوري هايي نظير داوري 4) است و داوري هاي نظير داوري 5) و 6) را ممتنع مي گرداند؟ بار ديگر، احتمالاً بايد ادعاي مورد بحث را به اين معنا بگيريم كه اخلاق سنتي نمي تواند داوري هايي نظير داوري 5) و 6) را اثبات كند و، به همين دليل، اثبات آن ها نيازمند اخلاق فمينيستي است.
اجازه دهيد سودنگري را بررسي كنيم، نظريه اي كه بيش از همه ي نظريه هاي ديگر احتمالاً نمونه ي بارز اخلاق سنتي محسوب مي شود. مطابق سودنگري، قابل اثبات بودنِ هر كدام از داوري هاي 4)، 5) و 6) منوط به داوري هاي ارزشيِ محوريِ دخيل و برآوردي صواب از نتايج است. به طور مثال، با فرض نظريه ي ارزشي لذت باورانه (كه مي گويد فقط لذت ارزش ذاتي دارد )، و شرحي كه سعادت را با زندگي اي كه فزوني لذت بر درد را به حد اعلي مي رساند يكي مي شمارد، سودنگري مؤيد داوري 4) خواهد بود تنها در صورتي كه بتوان ثابت كرد كه سيادت و سلطه ي مردان بر زنان سعادت را به حد اعلي مي رساند. ولي، در مقابل، اگر همان طور كه برخي فمينيست هاي بنياد ستيز مي انديشند، زنان بايد بر مردان سلطه و سيادت پيدا كنند، آن گاه داوري 6) قابل اثبات مي بود اگر مي شد ثابت كرد كه برتري زنان سعادت را به حد اعلي مي رساند. در هر حال، اين كه كدام يك از اين داوري ها بر حسب اين نظريه توجيه مي شود در گروه نتايج كرداري است كه تجويز مي شود. سودنگري در مقام نوعي نظريه به ما نمي گويد كه آن نتايج چيست. بدين قرار، اين نظريه، في نفسه، هيچ كدام از اين داوري ها را نه توجيه مي كند نه ممتنع مي گرداند. ممكن است كسي به دلايل سودنگرانه از اين قول دفاع كند كه مردان بايد بر زنان سيادت و سيطره يابند زيرا به ادعاي او اين امر بهترين نتايج را به بار مي نشاند. اما دقيقاً به همان راحتي امكان دارد كه شخصي استدلال كند كه به همين دليل زنان بايد بر مردان سيطره و سيادت پيدا كنند. مدافعان هر دو ديدگاه ممكن است بر سر تمامي نكات جزئيِ مربوط به ماهيت نظريه ي سودنگري اتفاق نظر داشته باشند؛ ولي اگر در برآوردهايشان از نتايجِ صورت هاي مختلف تبعيض جنسيتي اختلاف نظر داشته باشند داوري هاي اخلاقيِ اساساً متفاوتي بر زبان جاري خواهند كرد.
اگر سودنگري به حق نظريه ي ارزشي نگر سنتيِ متعارفي است، شهودباوريِ دبليو. دي. راس هم به حق نظريه ي تكليف نگر متعارفي است. مطابق اين نظريه، تكاليفِ در بادي نظر بديهي اي وجود دارد ( يعني چيزهايي كه در شرايط مساوي، تكاليف اند )كه روابط گوناگون ما با ديگران آن ها را رقم مي زند. بر پايه ي اين ها ما داوري هايي غير شهودي در باره ي تكاليفِ واقعي مي كنيم. رابطه اي كه ما با شخصي داريم، و نه جنسيت آن شخص، است كه معلوم مي دارد آيا تكليفي در بادي نظر داريم - في المثل، آيا در بادي نظر مكلفيم كه به آن شخص منفعت برسانيم يا از آسيب رساندن به او احتراز كنيم. در اين تكاليفِ در بادي نظر ( در مورد وفاداري، حق شناسي، عدالت، نيكوكاري، آسيب نرساندن ) دشوار مي توان چيزي يافت كه ايجاب كند داوري هايي نظير داوري 4) را تصديق كنيم و داوري هايي نظير داوري 5) را مردود شماريم. در واقع، در غياب داوري هاي ناظر به واقع راجع به اين كه چه چيز به پيشبرد خيرهاي ذاتي فضيلت، معرفت و سعادت ياري مي كند، نظريه ي راس محققاً مؤيد داوري 5) خواهد بود. اگر تكليف نيكوكاري را با ادعايي ناظر به واقع مبني بر اين كه زنان در قياس با مردان هوش و فضيلت كم تري دارند و شايستگي همان سعادتي را ندارند كه مردان شايسته ي آنند پيوند دهيد، آن گاه چه بسا داوري هاي 1) و 4) را توجيه كنيد. اما هيچ چيز در اين نظريه ي راجع به آنچه اعمال را درست مي گرداند اين را رقم نمي زند، و شما مي توانستيد به همان آساني داوري هاي 3) و 6) را توجيه كنيد - اگر قادر مي بوديد ادعاهاي ناظر به واقع مشابهي را در باره ي ضعف ها و نقصان هاي مردان در قياس با زنان بر كرسي بنشانيد.
اگر آنچه گفته شد درست باشد، اين طور به نظر مي رسد كه نظريه هاي اخلاقيِ سنتيِ نمونه واري كه دست به دامان خصوصيات درست گردان يا درستي آفرينِ متفاوتي مي شوند ممكن است مؤيد مواضع مختلفي در باره ي روابط جنسيتي باشند.
تفسير اخلاق فمينيستي
با اين حال، ادعاي ديگري نيز هست كه گاهي به سود اخلاق فمينيستي مطرح مي شود. آن ادعا در واقع اين است كه اخلاق فمينيستي براي پيشبرد منافع زنان لازم است. ممكن است معناي آن فقط اين باشد كه اخلاقي فمينيستي از داوري هايي نظير داوري 2) و 5) دفاع خواهد كرد، و اين كه پيش نهادن اين داوري ها و دفاع از آن ها بخشي از آن چيزي است كه به [شكل گيري] جامعه اي فارغ از تبعيض جنسي كمك خواهد كرد. در اين صورت، همان طور كه در بالا ملاحظه كرديم، اخلاق سنتي نيز ممكن است اين كار را انجام دهد، مشروط به اين كه بتواند اين داوري هاي مربوط را توجيه كند. اما ادعاي مورد بحث ممكن است به معنايي حداكثري تر در نظر گرفته شود. امكان دارد آن را به اين معنا بگيرند كه منافع، بهروزي و شكوفايي زنان است كه خيراعلي يا غايت اخلاق است. اين [تعبير] اخلاق فمينيستي را به صورت نوعي اخلاق كبير در مي آورد ( به خاطر داريد كه اخلاق كبير ديدگاهي است داير بر اين كه منافع يا بهروزي جمع هاست كه بيش از همه در اخلاق اهميت دارد - در اين مورد جمعِ مورد نظر گروه زنان است ). با اين حال، حتي آن گاه نيز اين [تعبير] اخلاق فمينيستي را نوعاً متفاوت با اخلاق سنتي نمي سازد و نشان اين تفاوت را بر آن نمي گذارد. در واقع آن را به صورت نوعي اخلاق غايت نگر در مي آورد، كه در آن غايت قطعي، يا خير اعلي، برحسب بهروزي يك جنس تعريف مي شود. درست همان طور كه برخي ماركسيست ها قائلند به اين كه غايت كردار را بايد بهروزيِ يك جمع ( طبقه ي كارگر ) قرار داد و بدين سان در باره ي آن داوري كرد، و برخي طرفداران حفظ محيط زيست (49) قائل به اين هستند كه آن غايت بايد بهروزي اجتماع زيستي به طور كلي باشد، فمينيست ها نيز با قول به اين ديدگاه مي گويند كه ملاك و مناط درستي در اين نظريه آن است كه كردار تا چه حد به پيشبرد منافع زنان ياري مي رساند. اگر، در اين روند، كردار به پيشبرد منافع مردان ( يا حيوانات يا محيط زيست ) هم كمك كند، نور علي نور مي شود. زيرا محتمل است كه اين منافع بر هم منطبق شوند. ولي اين امكان هم وجود دارد كه چنين انطباقي حاصل نشود. و در هر صورت، پيشبرد منافع آن ها مقصود نيست. مقصود، پيشبرد منافع زنان است.و بالاخره، تفسير ديگري هم مي توان از اين ادعا كرد. مي توان آن را به اين معنا گرفت كه خودِ نظريه ي اخلاق نبايد بي طرف باشد؛ به اين معنا كه ضابطه اي براي كفايت هر نظريه ي اخلاقي اين است كه آيا آن نظريه به گونه اي طراحي شده است كه منافع زنان را در صف اول جاي دهد يا نه. مطابق اين ديدگاه، اين واقعيت كه اخلاق سنتي در اين زمينه بي طرف است ( به اين معنا كه، همان طور كه ملاحظه كرديم، وقتي با داوري هاي ناظر به واقع و ارزشيِ مقتضي پيوند مي يابد، هم ممكن است حامي نتايج اخلاقي مبتني بر تبعيض جنسي باشد و هم امكان دارد از نتايج اخلاقي فمينيستي حمايت كند ) گونه اي نقص و كاستي است. نظريه ي اخلاق بايد طرفدار باشد (50) [نه بي طرف]. بايد از آغاز به نحوي طرح ريزي شده باشد كه مسائل زنان را به نمايش گذارد. اين ادعا اگر عمدتاً داير بر اين بود كه نظريه ي اخلاق بايد به مسائل زنان همان قدر توجه كند كه به مسائل مردان توجه دارد، به كارِ متمايز كردن اخلاق فمينيستي از اخلاق سنتي نمي آمد، زيرا، همان طور كه ديديم، اخلاق سنتي مي تواند اين توجه را مبذول دارد. اين كه نظريه اي جايگاهي ممتاز براي مسائل زنان در نظر مي گيرد ( و از اين راه نقشي فعال در نبرد براي پيشبرد آن منافع در حوزه ي اجتماع عهده دار مي شود ) بايد بخشي از آن چيزي باشد كه قبل از هر ضابطه و عامل ديگر، كفايت آن نظريه را رقم مي زند.
اين امر مبيّن تفاوتي مهم بين اخلاق فمينيستي و اخلاق سنتي است، زيرا داوري فرا اخلاقي اي را باز مي نمايد مبني بر اين كه نظريه ي اخلاق بايد در خدمت نوعي آرمان اخلاقي گوهرين، آرمان زنان، درآيد. معنا و ثمره ي آن جذب كردنِ نظريه ي اخلاق در دل اخلاق گوهرين است. آن گاه انتظار مي رود كه نظريه پردازي در باره ي اخلاق با آن داوريِ اخلاق گوهرينِ خاص از در وفاق و انطباق درآيد. اين امر منتفي كننده ي وجود هر گونه نظرگاه برتري است كه از آنجا نظريه هاي رقيب را ( نظير ماركسيسم و طرفداري از حفظ محيط زيست )، در صورتي كه آن نظريه ها حول محور داوري هاي اخلاقي متفاوت طرح ريزي شده باشند، ارزيابي كنيم. ممكن است، نهايتاً ، چنين نظرگاه برتري وجود نداشته باشد. در اين صورت، به نظر مي رسد كه ملتزم به نسبي نگري كامل عيار هستيم. ولي فقط وقتي مي توانيم با اطمينان اين نتيجه را اظهار كنيم كه پيش تر مسائل پيچيده ي معرفت شناختي، زباني و چه بسا متافيزيكي را به شكلي تمام عيار بررسي كرده باشيم.
با اين حال، حتي در آن هنگام نيز داوري گوهريني وجود ندارد كه اخلاق فمينيستي، آن چنان كه طرحش را ترسيم كرديم، بتواند مطرح كند و به صورتي باشد كه نشود از موضع و منظر اخلاق سنتي نيز به دفاع از آن برخاست. بدين قرار، گرچه نبايد اهميت اخلاق فمينيستي را دست كم گرفت ( و به خاطر داريد كه سخن ما فقط در باره ي نظريه ي اخلاق فمينيستي است نه در باب بسياري چيزهاي ديگر كه ممكن است تحت اين عنوان قرار گيرند )، ولي شمار زيادي از پردامنه ترين ادعاهاي آن جامعه شناختي، روان شناختي و سياسي هستند، نه فلسفي؛ و بسياري از ادعاهاي فلسفي آن نيز معرفت شناختي يا متافيزيكي هستند، نه اخلاقي. مقدار زيادي از اين ادعاها اگر صواب باشند ( و البته امكان ندارد كه همگي درست باشند، زيرا بسياري از آن ها با هم تعارض دارند )، علاوه بر بازانديشي اساسي در بنيادي ترين نهادهاي جامعه و، در مواردي، در نظام بين الملل نيز، بازانديشي اساسي در روابط ميان مردان و زنان را ايجاب مي كنند، البته صرف نظر از جايگاهِ هر دو گروه زنان و مردان در اكوسيستمِ گسترده تر. احتمالاً اين سخن به خصوص در مورد اين ادعا كه تفكر اخلاقي مردان و تفكر اخلاقي زنان با هم فرق دارد و در « اخلاقيات » متفاوتي بازتاب پيدا مي كند صادق است. اين كه بگوييم ثابت نشده است كه اين ادعاها هيچ گونه مفهوم پردازي مجددِ بنيادينِ خود نظريه ي اخلاق را ايجاب مي كنند به معناي كاستن از عيار اهميت اين مسائل نيست. (51)
پي نوشت ها :
1. substantive ethics: « اخلاق گوهرين » ( كه تعبير ديگري است از اخلاق هنجاري ) به تمايز از فرا اخلاق (metaethics) يا اخلاق تحليلي (analytical ethics) با گوهر يا مايه يا محتواي اخلاق سرو كار دارد. به بيان ساده تر، با قواعد و ضوابط اخلاقي و مسائلي نظير چند و چون تكاليف ما، چيستيِ خير اعلي و اين كه كار درست در اين يا آن وضعيت چيست. -م.
2. Annette Baier, "Trust and Antitrust", Ethice 96 (January 1986): 259.
ارجاع به كارول گيليان به لحاظ كتاب تأثيرگذار اوست:
In a Different Voice: Psychological Theory and Women's Development (Mambridge, Mass: Harvard University Press, 1982)
در اين كتاب، او آن مضاميني را كه به عنوان دو مضمون متفاوت در تجربه ي اخلاقي معرفي مي كند مستند مي سازد: يكي به اصول [اخلاقي] متوسل مي شود ( اين يك عمدتاً مردانه است ) و ديگري بر مراقبت و داشتن ارتباط تأكيد مي كند ( اين مضمون عمدتاً زنانه است ).
3. gender
4. caring
5. constructed
6. heteronomy
7. minimalist feminist ethics
8. من از آنچه نظريه ها « در خود جاي مي دهند » سخن خواهم گفت نه از آنچه آن ها اظهار مي دارند، تا اين امكان را منظور كنم كه برخي از اين قضايا به تلويح مطرح شده باشند، نه به تصريح.
9. standard feminist ethics
10. radical feminist ethics
11. مي توان قطعه ي زير را دال بر اين امكان گرفت: « از آن جايي كه رويكردهاي فمينيستي به اخلاق يا اخلاقيات به جاي آن خواهان به دست دادن نظريه هاي بسيار انتزاعي و اصول صرف باشند، به اين كار به ديده ي ترديد و بدگماني مي نگرند، بيش تر محتمل است كه بر روش هاي پژوهش اخلاقي و روندهاي پيشرفت و بهبود اخلاقي تأكيد كنند تا بر طرح نظريه هاي كامل و جامع. »ـ بنگريد به
Virginia Held, " Feminist Moral Inquiry and the Feminist Future", in Virginia Held (ed. ), Justice and Care: Essential Readings in Feminist Ethics (Boulder, CO: Westview Press, 1995), p. 166.
12. ethicisists
13. non-neutral
14. Vindication of the Rights of Woman (New York: Modern Library 2001). First published in 1792.
شماره ي صفحاتي كه به آن ها ارجاع داده شده، در متن آمده است.
15. arbitrary economy of nature
16. يعني در صورتي كه حقوق آن ها محترم شمرده نشود؛ اگر حقوق زنان حقوق طبيعي باشد، آن ها آن حقوق را خواهند داشت اعم از اين كه محترم شمرده شود يا نشود.
17. degradation
18. Simone de Beauvoir, The Ethics of Ambiguity (New York: Citadel Press, 1962), p. 37.
19. ethics of caring
20. Milton Mayeroff, On Caring (New York: Harper & Row, 1971), pp. 75-76.
21. Lao Tzu, Te Ching, tr. Stephen Mitchell (New York: Harper & Row), Chap. 10.
22. Nel Noddings, Caring: A Feminine Approach to Ethics & Moral Education (Berkeley: University of California Press, 1984), p. 9.
23. Maternal Thinking
24. standpoint
25. Sara Ruddick, Maternal Thinking: Toward a Politics of Peace (New York: Ballantine Books, 1986), p. 129.
ارجاعات بعدي به صفحات در متن خواهد آمد.
26. Nel Noddings, Caring, p. 1.
27. a priori
28. E. Frazer, J. Hornsby & S. Lovibond (eds. ), Ethics: A Feminist Reader (Oxford: Blackwell, 1992), p. 5.
29. Immanuel Kant, Observations on the Feeling of the Beautiful and the Sublime, tr. John T. Goldthwait (Berkeley: University of California Press, 1960), p. 81.
30. "Redstockings Manifesto", 1969, from Woman's Liberation: Major Writings of the Radical Femininsts (New York, 1970), p. 113. Republished in Barbara A. Crow (ed. ), Radical Feminism: A Documentary Reader (New York: New York University Press, 2000, pp. 223-6.
31. muzak
32. Mary Daly, Gyn / Ecology: The Metaethics of Radical Feminism (Boston: Beacon Press, 1990), p. 349.
33. misandry
34. misogyny
35. Valerie Solanas, "SCUM (Society for Cutting Up Men) Manifesto", Barbara A. Crow (ed. ), Radical Feminism, pp. 216-7.
بسياري از فمينيست ها ايده ي سيطره و سيادت زنان يا مردان را مردود مي شمرند.
36. احتمالاً اغلب فمينيست ها قبول دارند كه زبان « مبتني بر تبعيض جنسي » به وفور يافت مي شود؛ با اين حال، چنين نيست كه همه ي آن ها آن را داراي نقشي كاملاً محوري بدانند آن چنان كه برخي نظام هاي اخلاقي فمينيستي بنياد ستيز مي دانند.
37. بنگريد به
Friedrich Nietzsche, Beyond Good and Evil, in Walter Kaufmann (ed. ), Friedrich Nietzsche: Beyond Good and Evil (New York: Vintage Books, 1966), p. 99.
38. آليسون جَگر مي نويسد: « در اوضاع و احوال اجتماعي و فكري ما در حال حاضر، به اغلبِ احتمال اخلاق كه با آگاهيِ آشكارا زنانه اي به آن نمي پردازند در بهترين حالت، اَشكال غيرعمدي سوگيري مردانه را در خود جلوه گر مي سازد. » بنگريد به مقاله ي او:
Alison Jaggar, "Feminist Ethics: Projects, Problems, Prospects", in Claudia Card (ed. ), Feminist Ethics (Lawrence: University Press of Kansas, 1991), p. 97.
39. Lao Tzu: حكيم چيني و پايه گذار آيين تائو در قرن ششم ق . م - م.
40. Chuang Tzu: فيلسوف چيني قرن چهارم ق. م. -م.
41. Mo Tzu: فيلسوف چيني قرن پنجم ق. م-م.
42. nonrational
43. irrational
44. فضيلت به نزد آكويناس مفهوم محوري است، علي رغم اين كه او از اركان نوعي نظريه ي فرمان الهي دفاع مي كند.
45. Mencius
46. "The Book of Mencius", Wing- Tsit Chan (ed. ), A Source Book in Chinese Philosophy (Princeton: Princeton University Press, 1973), p. 54.
47. truth value
48. traditional value theory
49. environmentalist
50. نظريه با اين تعبيري كه از آن شد ممكن است بخشي از آن چيزي به حساب آيد كه به « نظريه ي انتقادي » معروف است. در خصوص فهم نظريه ي انتقادي آن گونه كه در فمينيسم و ساير نظريه ها يافت مي شود بنگريد به
Michael Root, Philosophy of Social Science (Oxford: Blackwell, 1993), Ch. 10.
51. ممكن است به نوعي تصديق اين مطلب در اين ادعا مندرج باشد: « ... از آن جا كه اخلاق فمينيستي خود به صورت حوزه اي در درون حيطه ي پژوهشي اخلاق تثبيت شده است، مرزهاي ميان اخلاق فمينيستي و مابقي اخلاق نيز نامشخص شده است. » بنگريد به
Samantha Brennan, "Recent Work in Feminist Ethics", Ethics, Vol. 109, No. 4. , July 1999, p. 858.
هولمز، رابرت، (1391) مباني فلسفه اخلاق، ترجمه مسعود عليا، تهران: ققنوس، چاپ سوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}